داستان کوتاه دختر اعدامی

بدون تو تنهایی سخته

عشق پاک

 

داستان کوتاه دختر اعدامی!

دخترک اعدامی


چشمانش ملتمسانه بازجو را نگاه کرد و اشکهایش جاری شد. مرا به خانواده ام ندهید، اعدامم کنید، من به همه چیز اعتراف می‌کنم، حتی به کارهایی که نکرده‌ام، خواهش می‌کنم اعدامم کنید. بازجو با نگاهی که سعی می‌کرد به دختر آرامش خاطر دهد از جایش بلند و از اتاق خارج شد، دلش می‌خواست دختر را در آغوش بگیرد و بگوید فرزندم تو تقصیری نداری، تفصیر امثال ماست که چنین شد اما …

حرفهای دختر مغزش را پیست اسب دوانی کرده بود، و هر کدامشان یورتمه روان می ‌آمد و می رفت. دختر خوبی بود تنها در خانواده‌ی بدی بزرگ شده بود یا دختر بدی بود و خانواده اش خوب بودند، نمی توانست تصمیم بگیرد. دختر جرمش را پذیرفته بود، اعدام می‌خواست، خانواده اش آمده بودند و می گفتند شکایتی ندارند، فقط میخواستند دخترشان را تحویل بگیرند. دختر از چه چیز خانه میترسید که حاضر بود به زیر طناب دار برود اما به خانه نه؟ چه دیده بود که مادرش را کشته بود؟



دختر برایش از همه چیز گفته بود،  از بچگیش که مادر بزرگ برایش قصه‌ی دخترانی را می‌گفت که چون به نامحرم نگاه کرده بودند خدا در جهنم در چشمهایشان میخهای آتشین فرو می‌کرد. از آن روزی که برای اولین بار در ۵ سالگی روسری سرش کرد ، از روزی که چادر به سرش کردند، چادری که قرار بود از نیش مارهای بیمار جامعه نجاتش دهد. از روزی در میانه‌های دبستان که می‌خواست به تولد یکی از دوستانش برود وقتی اصرار کرد، پدرش محکم در گوشش زده بود. از روزهایی که برادرش صبحها با لگد بیدارش می‌کرد برای نماز اول وقت، برادری که شبها از ترس دستمالیهایش به زیر پتوی نازک پناه می‌برد، افسوس که پتو قدرتی نداشت… از خواهرش گفته بود که در دانشگاه عاشق پسری شده بود، برای رسیدن به پسر هر سه شنبه روزه می‌گرفت، هزار رکعت نماز نذر کرده بود اما از ترس عذاب جهنم هرگز با پسر حرف نزده بود. ازین گفت که وقتی خواهرش جرئت یافت که به خانواده‌اش بگوید، از ترس آبروریزی به عقد اولین خواستگاری که آمده بود در آوردندش. از همه‌ی این داستانها گفته بود اما داستان پسر همسایه داستان دگری بود…

گویا در راه دیده بودش و در نگاه اول عاشق شده بود. گفته بود که روزهای اول میترسید، اما آخرش تصمیمش را گرفته بود، از روزی گفته بود که با هزار ترس و لرز از نیش مرگبار پسر جلو رفته بود و سلام کرده بود، از روزی گفته بود که پسر با لبنخد جوابش را داده بود، از آن  گفته بود که پسر نگران بود که برایش مشکلی پیش آید، سعیش را کرده بود که اورا منصرف کند اما نتوانسته بود. از کتابهایی گفت که پسر برایش خوانده بود و حرفهایی که زده بود. برایش از خدایی گفته بود که کارش عذاب نبود و خدای رحمت بود. از حقوق زن برایش گفته بود، از آزادی، برابری و حق سخن گفتن.  از تلویزیونی گفته بود که خانه پسر بود، تلویزیونی که برنامه هایش همه ماتم نبود، گریه نبود، زنان چادر به سر و مردهای شلخته نبود.

دختر برایش با گریه از روزی گفته بود که مادرش از ماجرا بود برده بود، از روزهایی که در انباری زندانی می‌شد، از تهدید به مرگها، از فحشهایی که به او می‌دادند، از عذابهای جهنمی که هر روز سزاوارش می‌دیدند. از روزهای که برادرش با کمربند به جانش می‌افتد و روزهایی که پدرش انقدر درگیر ازدواج با زن دوم بود که اصلا در جریان اتفاقات خانه نبود. از آرزویش گفته بود برای اینکه قبل از مرگ تنها یکبار دیگر پسر را می‌دید…

برایش از دیروز هم گفته بود، روزی که مادرش را کشته بود. گفته بود که مادرش در حال خواندن قرآن بود، [فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً کَأَنَّما یَصَّعَّدُ فِی السَّماءِ]* گلدانی را بر سرش کوبیده بود، چاقویی را که از قبل از آشپزخانه برداشته بود ۱۲ بار بر پیکر بی جان مادرش فرو کرده بود. بعد از آن چادر به سر کرده، به کلانتری آمده و به همه چیز اعتراف کرده بود. خواسته‌اش هم معلوم بود، میخواست اعدامش کنند، همین …

—————-

* انعام، ۱۲۵- هرکس را که خدا خواهد هدایت کند دلش را برای اسلام می‌گشاید و هر کس را که خواهد گمراه کند قلبش را چنان فرو می‌بندد که گویی می‌خواهد به آسمان فرا رود

           


نظرات شما عزیزان:

سعید
ساعت21:00---20 اسفند 1390
آبجی ندا داستان غم انگیزی بود دستت در نکنه بازم ادامه بده.بایپاسخ: ممنون داداش گلمممممممممممم که به وبلاگم اومدی نظر گذاشتی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:36 توسط زهر | |


آخرين مطالب
» داستانی با کفش قرمز.....
» دوست دارم که.........
» درد دل های من
» تست عشق
» فال شما به زبان طنز
» داستان کوتاه دختر اعدامی
» تا ابد دوست دارم
» مزار تنهایی ابدی
» حرف دلت رو بزن
» حکایت شیری که عاشق آهو شد
» فقر
» نظر جالب یک ریاضیدان در باره زن ومرد
» استخدام با حال
» یادت هست
» تا اخر باهمیم
» قلب هدیه (تقدیم به بهترینم)
» تقدیم به همی زندگیم زهراجججججووووووننننمممممممم
» داستان جالب عشق و هم دلی

Design By : RoozGozar.com